جدول جو
جدول جو

معنی سقط گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سقط گشتن
(کِ دَ دَ)
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) :
ز نیروی هر دو در آن گیر و دار
سقط گشت صد اسب در کارزار.
فردوسی.
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
دشنام دادن، ناسزا گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقط شدن
تصویر سقط شدن
مردن، تلف شدن حیوان چهارپا
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ دَ)
افسانه شدن. مشهور شدن:
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریعالدهر.
ز بیدادی سمر گشتست ضحاک
که گویند او ببند است در دماوند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111).
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مردن چهارپایان: شتربه را بگذاشت و برفت بازرگان را گفت سقط شد. (کلیله و دمنه).
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.
نظامی.
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خود کم کن حزن.
مولوی.
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی.
و خرابی چهارپایان و سقط شدن را خود اندازه نبود. (انیس الطالبین ص 118).
رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(طِنِ کَ دَ)
ناتوان شدن:
چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست
بخون اسب و صندوق و گردون بشست.
فردوسی.
، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
بیمار شدن:
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته به بند
گشته دل خسته وز آن خسته دلی گشته سقیم.
؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295)
لغت نامه دهخدا
(جَ اُ دَ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِگَ دی دَ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن:
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی.
که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش
سته گشت و نفرید بر خشم خویش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کِ دی خوَرْ / خُرْ دَ)
زشت گفتن. بد گفتن:
بگه غیب چونانکه دگر کس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن.
فرخی.
هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. (تاریخ بیهقی). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی).
همه شب برین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
دشنامم داد سقطش گفتم. (گلستان سعدی). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. (گلستان سعدی). رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
زشت گفتن، بد گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقط شدن
تصویر سقط شدن
غابیدن از فایده افتادن بیکاره شدن، مردن درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقط شدن
تصویر سقط شدن
((~. شُ دَ))
بی فایده شدن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
((~. گُ تَ))
دشنام دادن
فرهنگ فارسی معین
چیره شدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولی شدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن، اشراف یافتن، ماهر شدن، مشرف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناسزا گفتن، دشنام دادن، بد گفتن، فحش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مردن، درگذشتن، به درک واصل شدن، نفله شدن، تلف شدن، از کار افتادن، از حیز انتقاع ساقطشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد